آغوش گرم

رازهای زندگی من

افسانهء من ژوئیه29, 2007

Filed under: روزمره — maral @ 21:28

واقعا کی هستم و برای چی زندگی میکنم؟هر روز بیشتر از دیروز برای زندگی تلاش میکنم خودمو به آب و آتیش می زنم هر راهی رو امتحان می کنم.درس می خونم.مهارت های مختلف رو یاد می گیریم از هر کسی که می تونه چیزی یادم بده کمک می گیرم.کار می کنم.برای چی؟همش نگران اینم که این همه جلز و ولز کردنا تو جهتی که باید نباشه. اعتقاد دارم هر کسی با یه تعهد به دنیا میاد .همون طرح الهی ،افسانهء شخصی یا راه راست خودش. اما خیلی از ما در جریانات مختلفی که در مسیر زندگیمون اتفاق می افته از این مسیر فاصله می گیریم.چیزی می شیم که قرار نبوده باشیم.این احساس دلتنگی ای که اکثر اوقات با وجود همهء این تلاشها دچارش می شیم به نظرم ناشی از همین دوری از خود واقعیمونه.هر روز دنبال یه راه تازه هستم که این مسیر واقعیمو پیدا کنم و به قول کوئیلو افسانهء شخصی خودمو زندگی کنم. کلافه ام ،دلتنگم ،احساس بلاتکلیفی میکنم. آدم پرانرژی مث من امروز حتی حال باشگاهم نداشت.چند وقت پیش آگهی یه موسسه ای رو دیدم که فک کنم بتونه بهم یه کمکی تو پیدا کردن سوالام بکنه.شاید!یه سری زدم.فعلا چیزی دربارش نمی نویسم تا کاملا مطمئن شم.

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش                       باز جوید روزگار وصل خویش

 

7 Responses to “افسانهء من”

  1. nima Says:

    به دريا شكوه بردم از شب دشت
    وز اين عمري كه تلخِ تلخ بگذشت

    به هر موجي كه مي گفتم غم خويش
    سري ميزد به سنگ و باز مي گشت

  2. nima Says:

    رسم اين شهر عجيب است بيا برگرديم
    قصد اين قوم فريب است بيا برگرديم
    عشق بازيچه ي شهر است ولي در ده ما
    دختر عشق نجيب است بيا برگرديم
    كرمها در دل هر كوچه اقامت دارند
    روستا مامن سيب است بيا برگرديم
    چه حسابيست در اين شهر كه در مبحث جبر
    جاي بعلاوه صليب است بيا برگرديم

  3. مسعود Says:

    مارال عزیز همه ما گاه وبیگاه دچار این حس عجیب وشاید هم بهتره بگم طبیعی میشیم.برام عجیبه که این روزابا هرکس از دور وبریام برخورد میکنم چیزی شبیه به حس تو دردرونشون حس میکنند.مهمترین چیز اینه که درراه رسیدن به افسانه شخصیمون ارزو هامون هدفمون ونقشی که باید تو این دنیا ایفا کنیم( که فقط وفقط از خود ما ساختست وهیچ کس دیگه نمیتونه به خوبی ما اون نقش رو ایفا کنه ) نا امید نشیم ودست از تلاش برنداریم.
    گرچه شب تاریکست…….دل قوی دار سحر نزدیک است

  4. مهيار Says:

    طرح سئوالت عاليه..خوب بلدي منو بندازي به جون خودم!!
    منتظر نگاه سبز و نفس پر عشقت هستم

  5. Alireza Says:

    بخشي از يكي از شعرهاي‌ام:

    اگر نمي‌توانيم ميانه‌ي اين گذرگاه
    پناه‌گاهي بسازيم؛
    برويم جايي
    روي تخته‌سنگي بنشينيم و
    ترانه‌اي بخوانيم

  6. مهدی Says:

    تازه شدی عین ما!
    بفرما من به روزم.

  7. ن Says:

    اين همه بي قراريت در طلب قرار توست
    طالب بيقرارشو تا كهقرار ايدت


بیان دیدگاه